اگر میخواهم یک فیلم زندگینامهای از ماری ساندوز بنویسم، با سایهای که روی میزش میدوید شروع میکردم. از ساعت 3:30 بعدازظهر روز چهارشنبه 16 ژانویه 1935 شروع میکنم. با یک دانه یونجه 39 ساله – نازک مثل یک حصار و خاردار مثل سیم خاردار – شروع کردم به حمله به ماشین تحریرش در طبقه نهم ساختمان کاپیتول ایالت نبراسکا به عنوان یک عابر بانک محلی در ارتفاع 135 فوتی تا مرگ بر روی گذرگاه سنگی پایین فرو می رود. شاید آثار ناخنی که او در عرشه دیدبانی در پنج طبقه بالاتر از خود به جا گذاشته بود، یا یادداشتی را که پشت سر گذاشته بود، بریدم. سپس به آرامی به سمت ساندوز برمیگشتم، موهای قرمز در نان فرانسوی، دستها روی باسنهایش، آرام – حتی آگاهانه – پشت پنجره ایستاده بودم در حالی که همکارانش در جامعه تاریخی اطراف او غوغا میکردند.
اعتبارات رول.
نویسنده ماری ساندوز که در منطقه دورافتاده نبراسکا سندهیلز، تقریباً 400 مایلی غرب لینکلن به دنیا آمد و بزرگ شد، به کانون ادبی دشت بزرگ – تنها چند ماه پس از جهش گوینده- راه خود را آغاز کرد و سرانجام «ژول پیر»، زندگینامه را منتشر کرد. از پدرش که یک خانه دار سوئیسی است. مجله نیویورک تایمز در سال 1935 نوشت: «با کنار گذاشتن این کتاب، شخص احساس میکند که تاریخ همه پیشگامان را خوانده است.» او قبل از مرگش بر اثر سرطان استخوان در سال 1966، 18 کتاب دیگر، داستانی و غیرداستانی به طور یکسان منتشر کرد و موقعیت خود را – در کنار والتر پرسکات وب، برنارد دووتو، والاس استگنر و دیگران – به عنوان یکی از روشنترین وقایع نگاران مرزهای آمریکا حفظ کرد.
من مدتهاست که با ساندوز خویشاوندی خاصی احساس کرده ام. من هم از Sandhills فرار کردم. من نیز از دانشگاه نبراسکا-لینکلن فارغ التحصیل شدم. من هم کار نویسندگی را در شهر شروع کردم. و من نیز گاهی اوقات به سردبیران نیویورک خود بداخلاق می کنم. او یکبار به یکی از دوستانش نوشت: “لعنت به آن، من و تو می دانیم که شرق مدت هاست غرب را سفید کرده است، هنوز هم این کار را انجام می دهد، و من باید حقایق را تحریف کنم تا یک کتاب را راضی کنم.” «چرا، ترجیح میدهم به روش خودم بنویسم و برای سوپ و غذای سختم خندق حفر کنم تا اینکه برای یک قایق تفریحی و سمور دروغ بنویسم. به هر حال قایق پارویی و خرگوش بیشتر سبک من است.»
ساندوز در نهایت لینکلن را ترک کرد، ابتدا به دنور و سپس به نیویورک، اما سالهای بیشتری را در پایتخت نبراسکا گذراند تا هر جای دیگری. و اگرچه او در طول زندگی حرفهایاش از لینکلن انتقاد میکرد – و آن را «آخرین کلمه در شهرهای منحط طبقه متوسط» و «به ویژه نامهربان» با نویسندگان مینامید، اما در نهایت نسبت به شهر نرم شد. به نوعی در مقالهای کوتاه برای لینکلن استار، روزنامه صبحگاهی سابق، در سال 1959، او نوشت: «من لینکلن را بهعنوان روستای گرینویچ خودمان به یاد میآورم» و ساعات طولانی را در کافیشاپهای ارزان قیمت و طبقه پایین گرسنه هنرمندان و نویسندگان بالقوه را به یاد میآورد. او اغلب دلسوزی می کرد: ولدون کیز شاعر، لورن آیزلی فیلسوف و دوروتی توماس نویسنده داستان کوتاه و دیگران.
پس من اینجا هستم، دوباره در خانه، نیمه مست و زیر ساختمان کاپیتول نگاه می کنم، به این امید که چیزهای بیشتری در مورد ساندوز و شهری که دوست داشت از آن متنفر بود، یا شاید خیلی از دوست داشتنش متنفر بود، به دست بیاورم. من برگشتهام تا این شهر وسیع با جمعیتی حدود 300000 نفر را ببینم – جایی که خط افق از حیاط راهآهن جوانه میزند و بخشهای فرعی در مزارع ذرت میریزند. جایی که خیابانها پردرخت است، اما تالابها آسفالتاند. جایی که پردیس UNL در قلب شهر زمزمه میکند و کاپیتول از مایلها دورتر به صدا در میآید – از نگاه پرصداترین و مبهمترین منتقد آن.
با پنهان کردن یک بطری گل رز ارزان، من و همسرم گردنمان را جرثقیل می کنیم. خیره می شویم. نبراسکاییها اغلب برج کاپیتول را «آلت دشتها» مینامند، و حقیقتاً، هیچ بحثی در مورد ساختار فالیک آن وجود ندارد: 15 طبقه سنگ آهک ایندیانا بر فراز شهر ایستاده است که با گنبدی از کاشیهای طلایی پوشیده شده است و گویی برای جلوگیری از هرگونه سردرگمی. – یک مجسمه برنزی 19 فوتی به نام “بذرکار” که دانه های خود را به باد می اندازد.
اما من در عوض روی پرش باجه ثابت هستم. من چشمک می زنم، او می افتد. من چشمک می زنم، او می افتد. و من تعجب می کنم که چگونه ساندوز ممکن است همین را تفسیر کند. در آن ساعات توخالی قبل از اینکه او وارد صحنه ملی شود، کتابی را به نام خود بخواند، رد شدنها مانند صورتحسابهای پرداخت نشده بالا میرفت، او باید همدلی خاصی با عابر بانک داشته باشد. خانوادهاش نگران بودند که ممکن است دست به خودکشی بزند، تا آنجا که از جاهطلبیهای ادبیاش دور شده بود، و او یک بار نوشت که پس از بازنگریهای فراوان «ژول پیر»، «من هم میتوانستم از ساختمان کنگره بپرم، اما این وضعیت را بهبود نمیبخشد. کتاب مخصوصا.»
چشمک می زنم او سقوط می کند.
یک “داستان بلند مدرن”
وقتی برای اولین بار به لینکلن رسیدم، با ران هال، که در آن زمان 92 سال داشت و یکی از پیشگامان تلویزیون عمومی بود، در زیر ستون های سنگی ساختمان معبد، یکی از قدیمی ترین سازه های پردیس UNL، قرار ملاقات گذاشتم. او به من گفت در بهار 1959 در استودیوی زیر بود که یک سریال هفت قسمتی به نام «نوشتن خلاق با ماری ساندوز» را برای ایستگاه تلویزیونی آموزشی دانشگاه تولید کرد. او گفتار او را به خاطر آورد: “من ترجیح می دهم با مار زنگی روبرو شوم تا آن دوربین.”
آقای هال گفت: «راستش بگویم، اگر یک عکس از من و ماری ساندوز وجود داشته باشد که آرزو میکردم داشته باشم، این عکس مربوط به ما دو نفری است که پاهایمان را از بارانداز آویزان کردهایم و هر دو در حال سیگار کشیدن پال مال من هستیم.»
آقای هال با جذابیت جن و ابروهای سفید پرپشت خاطرات خود را از نویسنده باز کرد: سخاوت او با دانش آموزان، عقده فقیرانه اش، لیبرالیسم سرسخت او، عقب نشینی او به نیویورک و در نهایت، تحقیر عمومی نبراسکایی ها نسبت به رمان دومش. “پایتخت”، تمثیلی با حجاب نازک که در سال 1939 درباره ظهور فاشیسم در غرب میانه منتشر شد. البته نمی دانستم که فقط هشت ماه بعد، آقای هال، مانند ساندوز قبل از او، خواهد رفت.
آقای هال گفت: “من شخصا فکر می کنم “پایتخت” نامه نفرت انگیزی به لینکلن بود. اما اینجا بود که خودش را پیدا کرد. این افراد ابزارها را به او دادند و من فکر میکنم او احساس میکرد که بسیار مدیون لینکلن است.»
اما اینجا در محوطه کاپیتول، جایی که او اغلب شبهای تابستان خود را در آنجا سپری میکرد و از گرمای آپارتمان مجاورش فرار میکرد، احساس میکنم بیشترین ارتباط را با ساندوز دارم. او یک بار نوشت که از زمینهای ذرت مانند «نوعی داستان بلند مدرن» برخاسته است، و سالها این را بهعنوان یک تعارف میدانستم، گویی او به سختی میتوانست عظمت آن را باور کند. شکی نیست که او این ساختمان را می پرستید. اما حالا که چراغهای خیابان چشمک میزنند و خفاشها بالای سرشان تکان میخورند، تعجب میکنم که آیا قصد او را اشتباه نکردهام. شاید منظور او از «داستان بلند» این بود که کاپیتول نمایانگر آرمانهایی است – برابری، عدالت، دموکراسی – که دولت هنوز به آنها پی نبرده بود یا شاید هرگز آنها را محقق نکرده بود. شاید این دو نفر عمدی بوده است. مترقی بودن در چنین حالت محافظهکاری در آن زمان – و اکنون – دائماً بین امید و ناامیدی گرفتار بود.
اما در حالی که نبراسکا در حال حاضر قرمزتر از همیشه است، لینکلن خود به نسبت لیبرال متمایل است و به گونهای تکامل یافته است که احتمالاً ساندوز آن را دوست داشت. به عنوان مثال، ساندوز که برای همیشه قهرمان افراد مستضعف بود و خود دختر مهاجران بود، به احتمال زیاد شهر را به خاطر سابقه طولانی آن در اسکان مجدد پناهندگان تحسین خواهد کرد. او به عنوان یک طرفدار هنر معاصر، بدون شک به موزه هنر شلدون و موزه هنر دشت بزرگ نزدیک میشود.
اقامتگاه های قدیمی و وسواس با کلاه
برای نگاهی صمیمی تر به زندگی نویسنده، بعدازظهر روز بعد با جیمیسون وایات، یکی از علاقه مندان به ساندوز که برای اولین بار در دانشگاه نزدیک به 15 سال پیش با او برخورد کردم، ملاقات می کنم. او اکنون برای مجلس قانونگذاری ایالتی کار می کند و تا همین اواخر در هیئت اجرایی انجمن میراث ماری ساندوز خدمت می کرد. و از سال 2014 – فقط با درخواست – او طرفداران ساندوز را مانند من در یک تور پیاده روی تقریباً مایلی از زندگی او در شهر به راه انداخته است. او آن را «تعقیب روح ماری ساندوز» مینامد، نمایشنامهای بر روی یکی از مقالههای او درباره اسب دیوانه، اما منتشر نشده، و یک کتابچه 24 صفحهای با صحافی دستی برای همه کسانی که شرکت میکنند صادر میکند. امروز فقط من و پدر و مادرم هستیم که الان در شهر خودشان توریست هستیم. این یک تاول 99 درجه است. ابری در چشم نیست
از نبش خیابان 14 و P، در قلب مرکز شهر لینکلن، جایی که ساندوز، 23 ساله، تنها چند ماه پس از طلاق از اولین (و تنها) شوهرش و فرار از زندگی خود به عنوان معلم مدرسه روستایی در سندهیلز، در کالج تجارت لینکلن شرکت کرد. . سپس به سمت شمال به سمت پردیس خوشآمد میرویم، با توقف در کالج معلمان سابق – جایی که ساندوز برای اولین بار در آنجا ثبتنام کرد – و ساختمان علوم اجتماعی، جایی که او اصول حرفهای خود را بهعنوان نویسنده یاد گرفت.
از آنجا به سمت فروشگاههای بزرگ پیشین میرویم که بر فراز خیابان O، محل اصلی شهر، جایی که ساندوز به وسواس کلاهها علاقه داشت، میرویم. سپس به ساختمان قدیمی لینکلن استار، جایی که او بهعنوان یک کپینویس مشغول به کار شد، و از هتل کورن هاسکر گذشت، جایی که – در تکرار قبلی آن – از تهویه مطبوع رایگان کافیشاپ لذت برد و پیشنویسهای متعددی از «ژول قدیمی» نوشت. “
من از خانه دوران کودکی فلانری اوکانر در ساوانا، گا. خانه ردیفی ایتالیایی HL Mencken در بالتیمور. روآن اوک اثر ویلیام فاکنر در آکسفورد، خانم. خانه همینگوی در کی وست، فلوریدا؛ و بیشتر. هیچ یک از آن تورها به اندازه “دعاق روح ماری ساندوز” جذاب نبود. نه به این دلیل که مکانهای دیدنی شخصی او بهخوبی حفظ شدهاند – در واقع، بیشتر آنها از بین رفته یا بازسازی شدهاند، از جمله دو آپارتمان قبلی او – بلکه به این دلیل که شیفتگی آقای وایات به ساندوز مست کننده است.
در پایان تور تقریباً سه ساعته ما، احساس فضول میکنم، گویی که شاهد چیزهای زیادی بودهام، و در واقع، بورس تحصیلی آقای وایت بسیار فراتر از صفحات زندگینامه رسمی ساندوز است. می دانیم که شوهرش او را از Sandhills تا لینکلن تعقیب کرد، به عنوان مثال، جایی که مواد آرشیوی نشان می دهد که او بعداً در آستان او گریه کرده است. و ما می دانیم که بر خلاف بسیاری از همسالانش در UNL، بزرگترین مربی او، پروفسور ملوین ون دن بارک، آنطور که پارچۀ دانشگاه زمانی پیشنهاد می کرد، از دانشجوی مورد علاقه اش خواستگاری نمی کرد.
آقای وایات که عجیب بودن پروفسور را برای پایان نامه کارشناسی خود در دانشگاه UNL بررسی کرد، می گوید: «او همجنس گرا بود. صدراعظم از او خواست استعفا دهد. آقای وایات توضیح میدهد که ساندوز، برای همیشه دوست و معتمد او، «وانمود میکرد که نمیداند کجا رفته است. اما او می دانست.»
آقای وایات بعداً ما را در داخل ساختمان کاپیتول راهنمایی میکند، از سرسرای خمیازهکشی که با نقاشیهای دیواری پر زرق و برق تزئین شده است تا جان پناه طبقه چهاردهم. ساندوز زمانی آن را با منظره ای وسیع از شهر نامید: «مکان خوبی برای فکر کردن».
اما همین پایین در خیابان جی، درست چند قدم از آپارتمان قدیمیاش، جایی که ساندوز سال به سال شاهد طلوع بنای یادبود و ماه پشت سر آن بود، شب به شب، دوباره به فیلم زندگینامهاش فکر میکنم. دارم به «مه و برج سفید بلند» فکر میکنم، داستان کوتاهی که او اندکی پس از جهش راوی نوشت، درباره ساندیلر جوانی که از نگهبان بداخلاق خود – نه ژول پیر بلکه ژیلری پیر – میگریزد و خود را در کاپیتول میبیند. جان پناه، یک پا روی طاقچه آویزان است، در تلاش برای آشتی دادن ناامیدی های زندگی، قبل از اینکه سرانجام از لبه پرتگاه عقب نشینی کند. میز به هم ریخته اش را که در خانه باز می گشتم، سیگاری که در زیرسیگاری می سوخت و نامه ای خطاب به ماهنامه آتلانتیک که در کنار آن نشسته بود، بریده بودم.
در این مقاله آمده است: “فکر نمی کنم کسی بخواهد این داستان را چاپ کند.”.“اما می فهمی که باید نوشته می شد.”
سفر نیویورک تایمز را دنبال کنیدبراینستاگرام وبرای خبرنامه هفتگی اعزام سفر ما ثبت نام کنید برای دریافت نکات تخصصی در مورد سفر هوشمندانه و الهام بخش برای تعطیلات بعدی خود. رویای یک فرار در آینده یا فقط سفر با صندلی راحتی؟ ما را بررسی کنید52 مکان برای رفتن در سال 2023.